کوچه ی شعر حمیدرضا گرجی



چند روزی بیش تا نوروز نیست من ندانم راز این نوروز چیست
از همان دوران دور کودکی حال من تا این کنون بازم یکیست
کل سال آیا نبودم دلخوشی علتش را نیک باید بنگریست
خنده و شادی به روی مادرم باید آرم صدر علت های لیست
شادی اش ما را به شادی می کشاند گویی ما را داده اند صد نمره بیست
گرچه اینک جسم او از ما جداست روحش اما می کند هر لحظه زیست
بهر من بود او پدر هم مادرم برتر از مهرش بگو جانم که کیست
روز شادی ، گرجی از غم کم بگو بر غم اینک خود بده فرمان ایست


ثروت گم گشته باز آید به دامان غم مخور
سفره ی خالی شود روزی فسنجان غم مخور
ای تن خشکیده روزی پر شوی دل بد مکن
وین لب ترکیده باز آید به دندان غم مخور
گر سراب نان باشد باز بر چشم بدن
. نانوایی را خری یک روز ای جان غم مخور
دور فرمون گر دو روزی بر سرای ما نگشت
دایما فرمان نباشد پیچ پیچان غم مخور
در خیابان گر به شوق خانه خواهی زد قدم
. سرزنشها گر کند بنگاه منزل غم مخور
گرچه منزل بس گران است وخریدن بس بعید
هیچ سالی نیست کان را نیست پایان غم مخور
گرجیا در کنج فقر و خلوت شب های تار
. تا بود دستت به تنبان از پریدن غم مخور


عجب افسانه ایست این زندگانی عجایب حکمتیست این زندگانی
به هر نا مردمی باید دهان بست .به هر بی حرمتی باید از آن جست
به هر ظلمی صبوری پیشه باید.به هر دردی همی اندیشه باید
که باید حرمت هر کس نگه داشت .نباید کینه ای از کس نگه داشت
اگر روزی ز صبرت کم بیاید .و یا از هر کسی شرمت بیاید
روی در گوشه ای از شر هر کس ببندی در به رویت بهر هر کس
شوی بی ریشه از پندار مردم بمانی در عجب از کار مردم
که ای اندیشه ی بالا به ظاهرکجا بودی تو در این حلقه طاهر
چه کارم را ز خود بدتر بدیدی .کجایت را تو خود سرتر بدیدی
مرا کردی بد از هر بدتری تومگر از داوران خود برتری تو
خدایا خود بگو اینجا کجا بود و گرجی بودنم بیجا کجا بود !!!


یاد داری گفتمت یک داستان . قصه ای بود از زمانی باستان !
زآن همه همکار خوب و خوش سخن . از اداری گفتم و تولید و فن
صادقی و جانفدا را یادت است ؟ . زآن همه یاران بگو کی یادت است؟
از حسین سالم و هادی بگم زآن دو مانده یاد و یک دنیای غم
مابقی هستند و برخی رفته اند . بهر خود یار دگر بگرفته اند
گفت با من هر چه آمد بر دهان . آنکه رفت و شد ز آن نا محرمان
چون منافی جای رکنی را گرفت . طراحان فرمان تولید را گرفت
بخش مالی را اصیلی حاکم است . واحد ممتاز هم با خادم است
خط آب و مردمش با شاهبخش . بوژ مهرانی خرید و هم به پخش
گفتمت برگیر چشمت آن زمان تا نبینی این بد ترکیبمان
واحد فنی که لاغر تر شده . شکل گرجی هم بد از بدتر شده
این همه گفتم ز یاران هر سخن . چون مهندس صنعتی گفتش به من !!


حمید گرجی
ژانویه 12, 2014 · ویرایش شد ·
بیا گویم برایت داستانیز همکاران خوب و پر معانی
اداری از همه پر بارتر دان. که مردان و نش جاودانی
ببینی جانفدا و صادقی را .همی هوشنگ و محسن ؛ گلمکانی
مهندس ناصری تنها نشسته. کنارش خادم شیخ بهایی
فروش و ناطقی در یک کنارند. حسینیان کنار بخش مالی
ته سالن ببینی زنده دل را کنارش واحد سرد اداری
ببین اکنون تو تولید و کسانش. که محرومند از هر پشتبانی
مدیرش هم مجرد هم جوانست. صبور و خوشگل همچون اسمعیلی
امیر خرمی آن تازه داماد که بوده سرپرست خط رانی
کنون همراه یاران جوانش شده سازنده ی کنسرو خالی
چه گویم من ز ارباب فضیلت. همه دانند کیست او ذولفقاری
ز گیر واحد کیفی چه گویم چو دربندی و گرمای بخاری
دمای هر چه باشد را بگیرند . بگویند این کم است حتی نهایی
چروک درب قوطی را ببینند به قلاب سرش هم گریه زاری
حسام و رکنی و خندان حسینیز همکاران خوب شهریاری
به فنی چون رسیدی چشم برگیر که ترکیب بد گرجی نبینی
حبیب و هادی و محمود و فرزاد . ز هر کس کل تر است آن هم حلیمی
امیر جرجانی همراه عیالش .برفتند از دیار خشک و خالی


در ایامی نه چندان پیش از این تر        سه خواهر بودی اندر شهر دختر
دو خواهر از یکی دیگر بزرگتر            یکی کوچکتر از آن هر دو خواهر
پدر بر هر سه عاشق تر ز مجنون         به عشق دختر کوچک که برتر
ز عشق بیش او بر دخت کوچک          دو خواهر دوست تر میداشت مادر
پدر چون رخت از این دنیا بدر کرد      حکومت گشت اندر دست مادر
ز ثروت آن دو خواهر را فزون داد       نصیب دختر کوچک که کمتر
چو آن دختر برفت از پیش مادر          به شوهر خار شد زآن کار مادر
تمام عمر با این غم به سر برد              که مالش را ربودند آن دو خواهر
گذشت ایام و خود گردید مادر            به یادش آمد آن کردار مادر
گرفت او انتقام از آن دو خواهر         ز فرزندان خود از هر بزرگتر
بزرگان را زخود راند و تبه کرد           نفاق افتاد بر کوچک ، بزرگتر
ز این تبعیض زشت بی درایت            هدر شد عمر فرزندان اکبر
گناهی را بکرد آهنگر بلخ                   به شوشتر کنده شد گردن ز مسگر


قسم بر آن خداوندی که جان بخشد به آسانی
به حق دیدم دم عیسی در آن دستان سلطانی
چو آن دم ملتهب بودم بر آن تخت عمل تنها
بی آمد در برم خندان همان سلمان سلطانی
تن رنجور پر دردم گرفت آرام در آن دم
که دستم را نوازش کرد آن سلمان سلطانی
تمام ملک دنیا پیش او هیچ است در ارزش
که باشد در طبابت برتر از سلطان و سلطانی
چو گرجی مدح او گوید توانش هم همین باشد
چه باشد تا کند تقدیم بر سلمان سلطانی


یازده اردیبهشت باشد به نام کارگر # باید اینک ایستاد در احترام کارگر
بوسه باید زد به دست و روی او # شعرها باید سرود اندر مقام کارگر
زخم ها دارد به روح و هم به تن # سعی ها باید شود در التیام کارگر
امنیت در شغل او را آرزوست # وضع آیا می شود روزی دوام کارگر
سالها طی کرده با فقر و کساد # می شود آیا جهان روزی به کام کارگر
از رکود و بستن کارخانه ها # اوج بیکاری شده هم ازدحام کارگر
گرجی از روز ازل تا انتها # افتخارش بوده باشد او غلام کارگر


معلم جلوه ای از کبریا ئی است # معلم کردگاری ماورائی است
معلم کودکان را پخته سازد # معلم عاشق هر ابتدایی است
معلم واقعیت را بگوید # معلم فارق از هر ادعایی است
معلم هر خطایی را ببیند # معلم عامل هر راهنمایی است
معلم جهل را بی چاره سازد # معلم رهبر دانش گرائی است
معلم تیرگی از شب بگیرد # معلم هر شبی را روشنایی است
معلم را من گرجی فدایش# معلم گر چه خود هم یک فدایی است


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل سالم زیبا بازدید ساز دیجیتال مارکتینگ گاه نوشت‌هایی با طعم آدامس طالبی آسیب های اجتماعی و مجازی منابع آزمون دکتری علوم انسانی باربری فروشگاه اینترنتی سنگر closed